دانشنامه ی شعری دانشنامه ی موضوعی اشعار آرشيو وبلاگ وصال اوزعمرجاودان به خداوندا مرا آن ده که آن به به داغ بندگی مردن براین در به جان اوکه از ملک جهان به دلا دائم گدای کوی اوباش به حکم آنکه دولت جاودان به جوانا سرمتاب ازپند پیران که رای پیر ازبخت جوان به
چهار شنبه 1 / 3برچسب:, :: 22:16 :: نويسنده : بهمن پرتو
ای دل! آن دم که خراب از مِیِ گلگون باشی بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی در مقامی که صدارت به فقیران بخشند چَشم دارم که به جاه از همه افزون باشی در رهِ منزلِ لیلی که خطرهاست در آن شرط اول قدم آن است که مجنون باشی نقطه عشق نمودم به تو، هان! سهو مکن! ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش کِی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟ تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فِشان چند و چند از غم ایام جگرخون باشی؟ حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی چهار شنبه 1 / 3برچسب:, :: 16:2 :: نويسنده : بهمن پرتو
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند باده از جام تجلی صفاتم دادند چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند بعد از این روی من و آینه وصف جمال که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند هاتف آن روز به من مژده این دولت داد که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادن همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود که ز بند غم ایام نجاتم دادند روز هجران و شب فرقت یار آخر شد زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود عاقبت در قدم باد بهار آخر شد شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد صبح امید که بد معتکف پرده غیب گو برون آی که کار شب تار آخر شد آن پریشانی شبهای دراز و غم دل همه در سایه گیسوی نگار آخر شد باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز قصه غصه که در دولت یار آخر شد ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را شکر کان محنت بیحد و شمار آخر شد
صفحه قبل 1 صفحه بعد
موضوعات
پيوندها
|
|||
|